درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 2131
بازدید کل : 115219
تعداد مطالب : 690
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
دو شنبه 16 مرداد 1402برچسب:, :: 20:42 ::  نويسنده : مهدی        

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت!
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای مارا
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی پر از نور بود
همه شوق بودی همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم
و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه هایی که "میخواهمت" را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم.
چه خوش لحظه هایی که درهم وزیدیم.
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق
چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم!
چه شب ها چه شب ها که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بیکران های سرشار از نرگس و نسترن
یاس و نسرین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم.
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
ازین خاکیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم ... چه مغرور بودم...!
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم.
من و تو به سوی افق های ناآشنا پر کشیدیم.
من و تو ندانسته ندانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد خوش گرم پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم!
دریغا دریغا ندیدیم
که دستی در این آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست!
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سرشته ست!
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست
من کور بودم...!
از آن روزها آه عمری گذشته ست
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته ست!
درین روزگاران بی روشنایی درین تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم
ندانم کجایی!
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم:
نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های مارا
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی پر از نور بودم!



چهار شنبه 2 فروردين 1402برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : مهدی        

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

 

 خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت

 سر بر کشیدم از دل این دود ، شعله وار

 تا این شب از برابر چشم ترم گذشت

 شوق رهایی ام درِ زندانِ غم شکست

 بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت

 با همرهان بگوی : (( سراغ وطن گرفت

 هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت ))

 خورشید ها شکفت ز هر قطره خون من

 هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت

 در پرده های دیده ی من باغ گل دمید

 نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت

  فریدون مشیری



دو شنبه 11 تير 1397برچسب:, :: 11:9 ::  نويسنده : مهدی        

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

 

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار

روشنگر شب های بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

 

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

 

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

 

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم

رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

 

"فریدون مشیری"

 

 



دو شنبه 11 تير 1397برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : مهدی        

بعد از تو

 

تا همیشه

 

شب ها و روزها

 

بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما

 

اما ...

 

پشت دریچه ها

 

در عمق سینه ها

 

خورشید ِ قصه های تو 

 

همواره روشن است ...

 

 

"فریدون مشیری"

 



دو شنبه 11 تير 1397برچسب:, :: 11:5 ::  نويسنده : مهدی        

 

غریبه

 

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانیم که پرستوی بوسه ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه میکنی دل را

 

که در بهشت خدا هم غریب بود.

 

 



دو شنبه 11 تير 1397برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : مهدی        

در صبح آشنایی شیرین مان تو را

گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود

 

در این غروب تلخ جدایی هنوز هم

می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟

 

می خواستی به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

 

می خواستی به پاس صفای سرشک من

اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی

 

پنداشتی که کوره سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟

 

پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟

 

تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم

 

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم

 

روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم

 

عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم!

 

 



شنبه 8 ارديبهشت 1397برچسب:, :: 13:8 ::  نويسنده : مهدی        

 

 

دل از سنگ باید که از درد عشق

ننالد خدایا دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ

این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سرونوشت

چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها

که یکدم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر گرفتم دریغ

هنوزم به جان آتش عشق اوست

در این واپسین

لحظه زندگی

هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان برآرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ

شرابی که هرگز نیابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ماتم است

نمی خواهم این ناخوش آهنگ را



یک شنبه 8 مرداد 1396برچسب:, :: 4:9 ::  نويسنده : مهدی        

 

 

ای طفل بی گناه که راحت نبوده ای

بیست و چهار ساعت ازین بیست و چند سال

گیرم که پیر گردی و در تنگنای دهر

با مردم زمانه بسازی هزار سال

آیا میان این

همه اندوه و درد و رنج

هرگز تفاوتی کند امسال و پارسال



یک شنبه 30 تير 1396برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مهدی        

همچو گیسوی بلند تو شبی...

 

 

دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد

 

عشق بر ما همه باران بلا می خواهد

 

آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد

 

و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد

 

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود :

 

که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد

 

تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟

 

تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد

 

بوسه ای زان لب شیرین ! که دل خسته ی من

 

پای تا سر همه درد است دوا می خواهد

 

گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد

 

باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد

 

همچو گیسوی بلند تو شبی می باید

 

تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد

 

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست

 

آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

 

فریدون مشیری



یک شنبه 29 تير 1396برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مهدی        

در صحرای بردباری

 

 

اگر درخت به سر تاج شهریاری زد

 

وگر شکوفه سراپرده ی بهاری زد

 

مرا نه شوق بهار و نه شور و حال و نشاط

 

که زندگی به دلم زخم های کاری زد

 

ز پا فکند مرا آن که دست یاری داد

 

به قهر سوخت مرا آن که لاف یاری زد

 

نوای شعر مرا در گلوی خسته ببست

 

چه دشنه ها که به آواز این قناری زد

 

غزال روح مرا در کویر حیرت کشت

 

چه تیرها که به این آهوی فراری زد

 

ستم نگر که زتیر خلاص هم نگذشت

 

ستمگری که دم از مهر و دوستداری زد

 

چو من ز درّه ی اندوه جان به در نَبَرد

 

کسی که گام به صحرای بردباری زد

 

فریدون مشیری

 



یک شنبه 28 تير 1396برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مهدی        

 

بنشین تماشایت کنم

 

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

 

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

 

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

 

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

 

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

 

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

 

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

 

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

 

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس

 

وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

 

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم

 

با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

 

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان

 

در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

 

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من

 

امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟

  فریدون مشیری  



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد